the real

ساخت وبلاگ

هیچ چیزی لازم ندارم برای اینکه پرت شم توی فکرت. غرق شم توی یاد خنده هات و شوخی هایی که این آخرا دیگه زیاد بهشون نمیخندیدم و دستات که نمیتونم حتی توصیف کنم چقدر دلم برای گرفتنشون تنگه. شاید از همه چیز سخت تر برام همین نبودِ دستات باشه،‌ که وقتی تو خیابون شلوغ راه میرم بگیرمشون سفت و حس کنم امنم و هیچی دیگه ترسناک نباشه، دیگه نفسم کوتاه و بریده بریده نشه از حبس‌ِ‌ زیادش توی سینم، که ندونم با دستام باید چیکار کنم، تو بگیریشون و دوباره ببریشون توی جیب کاپشنت تا گرم شم و نزدیکتر بهت. یاد روزای قبل کریسمس میوفتم این روزا خیلی. روزی که بعد کتابخونه اومدی دنبالم و منو بردی کریسمس مارکت،‌ که چقدر اولش مقاومت کردم و چقدر بعدش خوشحال بودم که به حرفم گوش نکردی و منو بردی. به اداهایی که درمیاوردی جلوی فروشگاه ها، به طعم چوریتزو گرم و شکری و شکلات داغ بعدش و دستات و خنده هات و شوخی هایی که اون روزا بهشون میخندیدم. یادش میوفتم که به شوخی بهت گفتم پروپوز کن و زانو زدی وسط جمعیت و با خنده بلندت کردم، به اینکه اون روزا چقدر دنیا شلوغ تر بود، صدای آهنگ توی خیابونا میپیچید، صدای خنده ی مردم بلند بود، نورهای مغازه ها زرد و گرم و روشن بود وسط اون سرما و ابر و بارون. انگار دارم از وسط یه خیابون رد میشم،‌یه خیابون برفی با خونه های خوشگل و پنجره های بزرگ، پنجره هایی که پرده ندارن و میشه داخل خونه و آدماش رو دید، تو همه‌ی اون خونه‌ها من و تو داریم زندگی میکنیم، همه این روزایی که باهم گذشت رو میبینم توی هرخونه و بعضی‌هاش انقدر برام سنگینه که فقط میتونم سرمو بندازم پایین و سعی کنم به کفشام نگاه کنم تا رد شم از جلوی پنجرش. بعضی از روزامون زیادی واقعی بودن، زیادی خوب بودن، تقریبا اونقدر خوب که انگار همش یه خواب بود. بهت گفتم حس میکنم خونم و خندیدی. بهت گفتم من حتی تو خونه هم حس نکردم خونم. این بار نخندیدی. فقط اون لبخند گرمتو بهم نشون دادی و منو کشیدی تو بغلت. مثل اون شب که ۳ ساعت نشستیم رو کاناپه و برات گفتم از همش. شاید همین بود اشتباهم. شاید نباید میفهمیدی. شاید زیادی منو دیدی، شاید زیادی شکننده بودم جلوت، شاید نتونستم هیچوقت بهت نشون بدم چقدر دوستت دارم و چقدر باارزشی. این آخر دیگه شبیه یه خواب نبود،‌ شاید شده بود یه کابوس. سکوتای طولانیمون، دعوا هر روز و آشتی هرشب،‌ گریه های من تو قطار، گریه های تو توی خیابون، گریه های جفتمون شب آخر جلوی نیمکت. دلم برات تنگ شده. کاش میتونستم از اول ببینمت، کاش میتونستم این بار تکرار نکنم اشتباهامو، کاش میتونستم بهت بگم خیلی چیزا رو. حرفایی که هیچوقت گفته نشدن و نخواهند شد.

+ ۱۴۰۳/۰۱/۰۹| ۱۰:۵ ب.ظ|ش| |

زندگی به وقتِ شهریور...
ما را در سایت زندگی به وقتِ شهریور دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekmanminevisad بازدید : 26 تاريخ : يکشنبه 12 فروردين 1403 ساعت: 21:18