امروز حدودا 5 ساعت خوابیدم. بی توجه به دو تا کلاس اختصاصی که کم هم غیبت نداشتم، خوابیدم فقط. از خستگی نیست ،خودم میفمم. شونه هام سنگین شدن؛ دو قدم راه میرم انگار یه سال یه تن بار به دوش کشیدم، میلم میکشه به خواب ، انگار فقط موقع خوابه که بارو برمیدارن از رو دوشم :))
دیشب به صورت وسواس گونه ای سعی داشتم گردنبند انتخاب کنم واسه پوشیدن، گشتم و همونیکه خیلی سال پیش مامان واسم خریده بودو پیدا کردم و گردنم کردنمش.24 ساعت شده و داره اذییتم میکنه، من از سال هایی که دیگه "بزرگ" شدم و خئدم خاطراتمو یادم میاد به جای اینکه یکی دیگه برام تعریف کنه که چه شکلی بودم و چه کارهایی میکردم، یادم نمیاد که حساسیت داشته باشم به این جنس از گردنبند، اما الان اذییتم میکنه. میسوزه میخاره داغ شده و انگار چسبیده سفت به پوستم و اگه جداش کنم ردش سوخته رو گردنم .. شایدم من دارم وسواسی فکر میکنم.
مامان حالش خوب نیست.این موضوع ناراحتم میکنه، اما اینکه نمیتونم کاری بکنم هم ناراحتم میکنه. هیچوقت یاد نگرفتم قشنگ نگران شم واسه کسایی که دوسشون دارم . یه جورِ قشنگی که مثلا آدم خوشش بیاد ، کیف کنه ، حالش بهتر شه و اوضاع روبه راه... همیشه توی وجودم غصه میخورم، توی وجودم نگران میشم و احتمالاتو در نظر میگیرم، توی وجودم همیشه قشنگ ناراحت میشم، قشنگ دلداری میدم قشنگ همدردی میکنم. توی ظاهر، یه قیافه ی نسبتا نگران دارم که چشماش انگار خشک شدن از بی تفاوتی ولی دستاش و ابروهاش سعی در نگران نشون دادنم دارن. کاش میتونستم خودمو درآرم، برعکسش کنم و دوباره بپوشمش. نگرانی هام، علایقم، ترسام، غصه هام، خشم ام، همش میومدن بیرون و آدما میفمیدن چقدر دوسشون دارم ،چقدر از دستشون عصبانی ام، چقدر از چشمم نیوفتادن و هنوزم بهشون اهمیت میدم.. کلا همیشه تویِ آدما بهتر از بیرونشونه.
چیزای زیادی تو مغزم میگذره، ولی ازشون چیزی نمیفهمم. کلا حال این روزا تو همین کلمه خلاصه میشه : نمیفمم.
زندگی به وقتِ شهریور...برچسب : نویسنده : yekmanminevisad بازدید : 143