کامپیوتر

ساخت وبلاگ

پنجشنبه - 26 خرداد 1401 - 9:59 شب - سالن مطالعه

نمیدونم چی بیشتر حالمو خراب کرد، حس نفرتم از جزوه اندیشه اسلامی‌ای که جلومه و هنوز نصفش مونده، فشارِ پایین افتادم و لرزش دستام یا حس تنهایی عمیقی که ریز ریز رفت توی وجودم، هرچی بود یهو خودشو نشون داد، خطای کتاب تار شد، گلوم سنگین. شاید اگه اون دختره نمیومد جزوم خیس شده بود تا الان. اومد کنارم و بدون اینکه تلاش کنه صداشو بیاره پایین -چون به جز من و اون، یه نفر دیگه هم هست توی سالن مطالعه- گفت شما با این سیستم کار میکنید؟ سیستم کنارمو میگفت. یواش گفتم نه. صندلیو با کلی سروصدا داد عقب، نشست، تند تند موس رو تکون داد و چندتا کلیک رندوم کرد. رو کرد بهم و دوباره با صدای بلند گفت "این چرا نمیاد؟ چیکارش کنم؟" بهش نزدیک تر شدم، بوی عرق میداد، ناخوناش به طرز ناخوش آبندی بلند بودن و نمیتونستم لهجهشو نادیده بگیرم. گفتم فکر کنم باید شماره دانشجوییتو وارد کنی. وارد کرد، سیستم بالا نیومد. خندید. دندوناش مرتب و سفید بودن، گفت "سیستم هاشون خیلی به درد نخور و قدیمیه"، گفتم آره، بعد یه لبخند بی رمق زدم، خنده نداشت، صرفا میخواستم دوستانه به نظر برسم. بعد یک ثانیه مکث گفتم ولی از هیچی بهتره! خندید. خوشش اومد از حرفم، گفت "آره من کامپیوتر ندارم، گفتن بیام اینجا میتونم استفاده کنم، تو کامپیوتر داری توی خونتون؟" انقدر سوالش رُک و غیرمنتظره بود که بی اراده گفتم نه! از این کامپیوترا ندارم، یه لپ تاپ ساده دارم کارامو باهاش میکنم. لبخند زد و سرشو تکون داد. با عذاب وجدان به کامپیوتر توی خونمون فکر کردم، که خیلی سال پیش، بابا رفت بهترین مدل رو برام خرید. به لپ تاپِ قدیمیم فکر کردم که چند ماهه داره توی کشوی تختم خاک میخوره، به لپ تاپ جدیدِ تقریبا آخرین مدلم که توی کولم کنار پام بود، از خودم بدم اومد.

گوشیش زنگ زد پرت شدم بیرون از فکرام، جواب داد، باز هم صداشو نیاورد پایین، کنجکاو شده بودم ببینم دختر سومی که توی سالنه چقدر دیگه تحمل میکنه تا برگرده رو به این دختر و بگه هیس! ولی از پشت سرش، زاویه ای که من ازش داشتم، معلوم بود عین خیالشم نیست.

سیستمو براش ری‌استارت کردم، منتظر موندم بالا بیاد، وسط صحبتش با تلفن گفت داری چیکار میکنی؟ با ساده ترین و کنجکاوانه ترین و شاید معصومانه ترین لحنی که میشد. گفتم دارم سعی میکنم بازش کنم. دوباره صحبتشو با تلفن ادامه داد. سیستم ازم پسورد خواست، گفتم بزن شماره دانشجوییتو، زد، بازم بالا نیومد، هیمنجوری که گوشی کنار گوشش بود گفت "ولش کن میرم یکی دیگه رو امتحان میکنم، رمز رو باید شماره دانشجویی بزنم؟" مطمئن نبودم، تا حالا از سیستم های دانشگاه استفاده نکرده بودم، با یکم خجالت گفتم از اون خانوم بپرس -با سرم به دختر سوم که پشتش به ما بود اشاره کردم- من مطمئن نیستم.

تشکر کرد، بدون اینکه سیستمو خاموش کنه راهشو کشید و رفت. نشست دو تا صندلی اونور تر از دختر سوم، ازش پرسید "شما میدونید رمزش چیه؟" دختر سوم گفت "ادمینی؟" دختره یکم هول شد، گفت "یعنی چی ادمینی؟" دختر سوم نفسشو داد بیرون، عینکشو در آورد و رفت کنارش، ازش یواش پرسید "دانشجویی؟" بقیه حرفاشونو نشنیدم، فن هم روشن بود و شروع کردن به یواش صحبت کردن، فقط دیدم دختر سوم یه پسوردی وارد کرد، دختره بهش یه چیزی گفت و دختر سوم جواب داد، سیستم بالا اومد و دختر سوم رفت سر میزش. دختره با صدای بلند بهش گفت ممنونم، بعد که دید دختر سوم فقط ریز سرشو تکون داد که یعنی خواهش میکنم، فهمید داره زیادی بلند صحبت میکنه، ولی باز با همون صدای بلند، البته یکم یواش تر، گفت ببخشید.

جفتشون پشتشون به من بود، شروع کردن به کار کردن، دیگه مکالمه ای برقرار نشد، حتی دختره دیگه با گوشیش هم حرف نزد، سرمو انداختم رو جزوه، دیدم چقدر حالم خرابه، ضعف کردم باز، دوباره یادم افتاد لپ تاپ آوردم، یادم اومد اینجا رو دارم، میتونم بنویسم، از اتفاق کاملا بی اهمیتی که افتاد و جلوی ریختن اشکامو گرفت. از دختری که توی جمله سوم از اولین مکالمش با یه آدم غریبه میگه من کامپیوتر ندارم، تو داری؟

هنوزم پشت سیستم نشسته، دلم میخواد میتونستم برم بغلش کنم، بهش بگم مرسی، بهش بگم بیا لپ تاپ من مالِ تو، بگم حضورت هرچند کوتاه، تنهاییمو کم کرد، بگم دندونات خیلی خوشگلن، بگم کاش میشد باهم دوست شیم.

تنهایی خیلی سخته پسر، ولی سخت تر از اون اندیشه اسلامی‌ایه که هرچی بیشتر میخونم کمتر میفهمم.

+ ۱۴۰۱/۰۳/۲۶| ۱۰:۳۲ ب.ظ|ش| |

زندگی به وقتِ شهریور...
ما را در سایت زندگی به وقتِ شهریور دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekmanminevisad بازدید : 109 تاريخ : يکشنبه 5 تير 1401 ساعت: 15:01