د ی و و ن ه
پنجشنبه ۱۳۹۶/۰۳/۱۱ • ۱۲:۷ ق.ظ
مهشاد و سارا اومده بودن خدافظی، زینب هم اومد قبلشون. پرسید چرا میری؟ سرم رو شونش بود، به من اشاره کرد گفت "از دست ِ این" نگاش کردم. "نه حالا..." سرمو گذاشتم باز رو شونش، "ببین موهاش همش تو صورتمه، خستم کرده دیگه" خندیدم_
7 رفتیم شله بگیریم:)) دستاش، خنده هامون، غر زدناش:)) یهو برگشت "شیرین مقنعتو بکش جلو!" و خودش دست به کار شد. نمیدونم آدرنالینِ بدنم و تپشِ قلبم چه رابطه ای با برخوردِ دستاش به موهام داره، یهو آمپر میترکونَن! -"باشع!"
یکم مونده بود تا اذان، داشت مثلاً ادبیات میخوند، هی میخواستم بهش بگم " یک آن شد این عاشق شدن! دنیا همان یک لحظه بود!" دعای قبل ِ اذان داشت پخش میشد و صداش از پنجره ی بازِ سالن غذاخوری میومد، تنها بودیم، داشت زمرمه میکرد با دعا. صداش 3> سعی کردم گریه نکنم، ولی بی نتیجه بود. این دعا، یک سال پیش، توی اون خونه، پیش اون دو نفر ... خاطرات! دید گریه میکنم، هیچی به رویِ خودش نیاورد:) عاشقِ این درک و شعورشم :))))) فقط وقتی داشتم میرفتم چایی بریزم، اشکامو پاک کرد، "گریه نکن" -"دلم براشون تنگ شده!" -"توهم که هرروز دلت تنگ میشه :))" :) کجاشو دیدی؟ تو بری باید هرروز دلم واسه تو عم تنگ شه و باز تحمل! درست مثلِ این 11 ماه:)___
نمیزاشت حرف بزنم خب!! فقط میخندید! وسطِ خنده هاش متوجه شدم داره میگه "شیرین... توی ... 5 ثانیه ... 3 بار... گفتی.... واااایی...نمیدونیی.... وای شیرین...." داشتیم میمُردیم از خنده، "دنیا همان یک لحظه بود!"
9و نیم بود ، جمع کرده بود وسایلشو، آماده ی رفتن! میزِ خالیش، درست کنارِ میزم، خیلی صحنه ی عذاب آوری بود ! رفتیم کلاسِ مهشاد اینا. تنها بودیم. نشستم لبِ میز. جلوم واستاده بود_ بی هوا گونمو بوسید. بی هوا شروع کردم به حساب کرد ، "2ماه و نیم دیگه فرصتِ باهم بودن داریم" سرم پایین بود. "چرا؟" -"خودت گفتی!" "من منظورم این نبود..." -"خودت گفتی میریم دانشگاه، عوض میشی دیگه نه؟ بعدش دیگه با هم نیستیم!" -" نه من منظورم اون نبود، من گفتم خب.. خب تو میری با یکی دیگه دیگه!" نگاش کردم. "ینی چی!!" -"نمیدونم.. " باز بی هوا سرمو بردم تو بغلش، خوشحال بودم از اینکه ایندفعه بی هوا یه چی گفته بودم، دیگه از آخرِ شهریور بدم نمیومد :)
داشت با بچه ها خدافظی میکرد .داشتم آشغالاشو مینداختم سطل آشغال، آرزو با نگرانی صدام زد" خوبی؟!" فکر کرده بود دارم گریه میکنم :) "آره بابا !" تو دلم غوغا بود، خوشحال از حرفای بی هوامون، ناراحت از رفتنش..
لحظه های ِ آخر. بهش گفتم بنوبس! کی قراره همو ببینیم؟ گفت سنجش همو میبینیم، گفتم خب؟ بعد کنکور؟ گفت هر وقت بخوای. -فرداش؟ -باشه.فرداش. -پس بنویس، بنویس برام. خندید نوشت. و رفت. عطرش، چشماش، صداش، خنده هامون، حضورش! همش واسه یه ماه و اندی تموم شد. دلتنگی ها از الان شروع شدن...
پ.ن: امان از گرمایِ هوا که بُرد هرچی آبرو جمع کرده بودم جلوشو تا الان :دی
پ.ن: "اگه سیستم فعاله غیرفعال کن. خونه باباتی من باید خرجتو بدم"
پ.ن :همایون شجریان- ابر میبارد. لعنتی
پ.ن :حالم دیدنیه =))))
شی.کَر •
زندگی به وقتِ شهریور...برچسب : نویسنده : yekmanminevisad بازدید : 150